نبرد لیدی
برروی ادامه کلیک کنید ...
برروی ادامه کلیک کنید ...
در دشت پر از ستاره قدم مي زد و تا بيکرانها را نظاره گر بود ، به دنبال گوشه اي بود تا بنشيند و با آسودگي بيانديشد ، به آنچه که گذشته است.مي خواست پس از سالها خستگي بر گذشته خود مروري کند ، حس عجيبي او را به اينکار وا مي داشت ، با خودش مي گفت ، چرا اين شب ؟
روحش آرام نداشت ، مي خواست فکر کند و به گذشته هاي دور نظر بيافکند شايد خستگي دوران را از تن خسته اش بدور سازد.در همين افکار غوطه ور بود که ناگهان فرا روي خود درختي تنومند ديد. گويا تازه به عالم واقعيت برگشته و نمي دانست چه زماني است که در افکار خود است ، درخت بر روي تپه اي مشرف به دشتي بود که لشگر او در آن دشت بيتوته کرده است. به پشت سر خودش نگاه کرد ، از چادرهاي لشگرش دور شده بود و از فاصله دور به آتش ميان چادرهاي لشگرش خيره گشت. آرام به درخت تکيه داد ، و تازه خستگي را در خود احساس کرد . بر روي زمين نشست و شروع به مرور گذشته کرد ، ذهنش نا خود آگاه به سمت گذشته حرکت مي کرد ، مايل به مقاومت در برابر اينگونه افکار نبود ، مي خواست به گذشته بيانديشد....
برروی ادامه کلیک کنید...