همانطور که بـه دوردستها می نگریست 
صدایـی را در پشت خود حس کـرد.بـدون
آنکـه بـه پشت برگردد گفت: کیستی؟

-         سرورم شما ایـنجا هستید ، من
« تخمس پـاده » هستم، بی اطلاع رفتید
سرداران بـه دنبـال شما می گشتند.

-    می بینید که سالم هستم ، بازگردید
و بگـویید کــوروش سالم است ، نیــاز بـه
خلوتی بـرای فکـر داشتم،به«دادارشیش»
نیز بگویید، سپاه را پراکنده نکند و همه را
یکجا گردآور تا سپاه دشمن شبیخون نزند.

-         امر ، امر شماست ، به محافظ نیاز ندارید سرورم.

-         نیازی نیست،خود نیز بازگرد و شب را استراحت کن که فردا روز سختی در پیش داریم.

-         اطاعت سرورم.

تخمس پاده برگشت تا به سمت پایین تپه سرازیر گردد ، کوروش به او گفت: تخمس پاده.

-         به گوشم سرورم.

-         از اینکه نگران من هستید ، سپاسگزارم.

-         نیـاز به سپاس نیست ، وظیفه مـا ایـن است کــه شـاه ایـران زمین را از هـر گونـه گزند
احتمالی برهانیم زیرا رهاندن شاه از گزند ، رهاندن ایران از خطر است.

-         شب خوش.

سرداران و تک تک سربازانش را دوست می داشت ، چـه سرداران و سربازانی را بـــرای حفظ
کـردن سرزمیـن ایران و آزادی سرزمینها از ظلم و فسـاد از دست داده بود . همانطور کـه چهره
سردارانش را به یاد می آورد و نـام آنها را بر لب می خواند به یـاد « رشورده» ، مربـی پسرش
کـمبوجیه افتاد ، استادی در سوارکاری و تیـر اندازی و هنرجنگاوری . گویـا خاطرات نمی خواهند
امشب او را آزاد گذارند و دست از سر ذهن خسته او بردارند....

برروی ادامه کلیک کنید...