تسخیر بــــابل

صدایـی را در پشت خود حس کـرد.بـدون
آنکـه بـه پشت برگردد گفت: کیستی؟
- سرورم شما ایـنجا هستید ، من
« تخمس پـاده » هستم، بی اطلاع رفتید
سرداران بـه دنبـال شما می گشتند.
- می بینید که سالم هستم ، بازگردید
و بگـویید کــوروش سالم است ، نیــاز بـه
خلوتی بـرای فکـر داشتم،به«دادارشیش»
نیز بگویید، سپاه را پراکنده نکند و همه را
یکجا گردآور تا سپاه دشمن شبیخون نزند.
- امر ، امر شماست ، به محافظ نیاز ندارید سرورم.
- نیازی نیست،خود نیز بازگرد و شب را استراحت کن که فردا روز سختی در پیش داریم.
- اطاعت سرورم.
تخمس پاده برگشت تا به سمت پایین تپه سرازیر گردد ، کوروش به او گفت: تخمس پاده.
- به گوشم سرورم.
- از اینکه نگران من هستید ، سپاسگزارم.
- نیـاز به سپاس نیست ، وظیفه مـا ایـن است کــه شـاه ایـران زمین را از هـر گونـه گزند
احتمالی برهانیم زیرا رهاندن شاه از گزند ، رهاندن ایران از خطر است.
- شب خوش.
سرداران و تک تک سربازانش را دوست می داشت ، چـه سرداران و سربازانی را بـــرای حفظ
کـردن سرزمیـن ایران و آزادی سرزمینها از ظلم و فسـاد از دست داده بود . همانطور کـه چهره
سردارانش را به یاد می آورد و نـام آنها را بر لب می خواند به یـاد « رشورده» ، مربـی پسرش
کـمبوجیه افتاد ، استادی در سوارکاری و تیـر اندازی و هنرجنگاوری . گویـا خاطرات نمی خواهند
امشب او را آزاد گذارند و دست از سر ذهن خسته او بردارند....
برروی ادامه کلیک کنید...
بنام خدایی که کوروش را آفرید